صدای زن در گوشش پیچیده و مدام آزارش می داد. مرد هر چه خواست حرفهای زن را فراموش کند برایش میسر نبود . گوشه ای نشست و به حرفهایی که اول صبح از او شنیده بود فکر کرد .
- مرد تنبلی هم حدی دارد چرا دنبال کار ی نمی روی چرا دست روی دست می گذاری و پی کار نمی گردی ؟.
- من چند بار تکرار کنم "معاذ "دیگر حاضر نیست که من برایش کار کنم .
- مگر رزق ما دست اوست فکر کار دیگری باش ، بچه ها گرسنه اند .
- انگار بختم را بسته اند هیچ کاری برایم فراهم نمی شود .
- حال که چنین است چیزی از پیامبر صل الله علیه و آله طلب کن.
- چه طلب کنم زن؟!
- چه می دانم ، بگو درمانده شده ام ، زندگی ام نمی چرخد.
مرد کمی در مورد گفته همسرش اندیشید نام خدا را به زبان آورد و از راهی که آمده بود برگشت . به کوچه رسول الله صل الله علیه و آله که رسید انگار ته دلش قرص شد .
وقتی خدمت پیامبر رسید حضرت از او به گرمی استقبال کرد او را نزدیک خود نشانید و فرمود:
-(( هرکس از ما خواهش کند به او عطا کنیم و هرکس بی نیازی جوید خداوند بی نیازش کند ))
بعد پیامبر برای دستور پذیرایی از مرد برخواست و به اتاق دیگر رفت . مرد با خود فکر کرد که فرمایش پیامبر صل الله علیه و آله جز با من با کس دیگرنیست بعد از پذیرایی برخواست و راه خانه را در پیش گرفت .
وقتی به خانه رسید فرمایش رسول الله صل الله علیه و آله رابا همسرش در میان نهاد زن گفت :
- رسول خدا هم بشر است او از حال تو آگاه نیست آگاهش کن .
مرد دوباره نزد پیامبر برگشت رسول اکرم صل الله علیه و آله با دیدن او فرمود :
- (( هرکس از ما خواهش کند به او عطا کنیم و هرکس بی نیازی جوید خداوند بی نیازش کند ))
مرد این بار هم چیزی نگفت و از پیامبر خداحافظی کرد به خانه که رسید با ناراحتی به همسرش گفت :
- رسول خدا صل الله علیه و آله باز همان جملات را بدون کم وکاست تکرار فرموند .
- و تو باز از او طلب حاجت نکردی ؟!
- نمی توانستم . او روی بی نیازی از جانب خداوند بیشتر تکیه دارد .
- پس هردو به خدا توکل می کنیم.
شب هنگام خواب فرمایش رسول الله صل الله علیه و آله را بارها و بارها از ذهن گذراند و با دل گرمی بیشتری نسبت به شب قبل به خواب رفت .
هنگام نماز صبح کمی راز و نیاز کرد و از خداوند یاری طبید نماز را که خواند از خانه بیرون رفت در خانه همسایه را کوبید کلنگی از همسایه قرض کرد و راهی کوهستان شد از همان ساعت اولیه شروع به کندن هیزم کرد تا هنگام نماز ظهر به اندازه بار نفری که به زحمت حمل شود هیزم جمع آوری کرد .
هیزمها را در میدان شهر فروخت و از پول فروش آنها دو چارک آرد خرید و با خوشحالی به خانه برگشت .
فردا باز راهی صحرا شد و مقدار بیشتری هیزم گرد آورد و فروخت .
چند روز این کار را ادامه داد تا توانست خود کلنگی بخرد و با کار پیاپی به مرور از پس اندازش دو شتر و غلامی خرید و توانگر شد .
روزی در حالیکه از توصیه رسول خدا صل الله علیه و آله بسیار خرسند بود خدمت ایشان رسید و گفت : روزی خدمت شما شرفیاب شدم و به منظور خواهش آمده بودم اکنون بیاری حق توانگرم.
سخنان مرد که به اینجا رسید پیامبرصل الله علیه و آله فرمود ند :
من که گفتم:
-(( هرکس از ما خواهش کند به او عطا کنیم و هرکس بی نیازی جوید خداوند بی نیازش کند ))
نوشته: احمد یوسفی
.: Weblog Themes By Pichak :.